لباس جدید پادشاه

 


طنزی ازهانس کریستیان اندرسن

ترجمه و تلخیص از دکترفرید طهماس

در زمانه های بسیاربسیارقدیم، پادشاهی زنده گی میکرد که به پوشیدن لباس های نو و زیبا علاقه داشت و تمام پول ها را دراین راه به مصرف می رسانید. از قشون مواظبت نمیکرد، به رفتن تیاترعلاقه نداشت، هواخوری نمیرفت و اگریگان دفعه به رسم گذشت عسکری، تیاتر یا هواخوری هم می رفت، هدف اش این بود که لباس جدید خود را به مردم نشان دهد. مردم سرزمینی که پادشاه درآن حکمروایی میکرد خیلی خوش و آرام بودند واتباع خارجی نیز به آنجا رفت وآمد داشتند.
در یکی از روزها، دو فریبکار پیدا شدند که خود را بافنده معرفی کردند و اطمینان دادند که گویا به بافتن تکه یی مهارت دارند که تا اکنون نظیرآن دیده نشده و اگر از آن تکه، لباس دوخته شود، خاصیت شگفت انگیزی می داشته باشد و آن را فقط کسی نمیتواند ببیند که ازعهده کارهای دولتی برآمده نتواند یا آدمی باشد کاملاً احمق و کودن.
پادشاه، همین که ازموضوع خبرشد، فکرکرد وباخود گفت:

« واه واه این را می گویند لباس!

آن را می پوشم و فوری می دانم که کدامیک ازاتباع مملکت ازعهده کارهای دولتی برآمده نمیتواند و علاوه برآن، می توانم احمق را ازعاقل نیزتشخیص دهم، پس لازم است هرچه زودتر به بافتن تکه آغاز نمایند. پادشاه پول هنگفتی به بافنده گان سپرد تا دست بکارشوند.
بافنده گان فریبکار، دوکارگاه تکه بافی را گذاشتند و طوری وانمود کردند که گویا به بافتن تکه شروع کرده اند. آنها از شروع هرصبح تا ناوقت های شب عقب کارگاه های خالی به کارادامه می دادند...
پادشاه، پس ازمدتی با خود گفت: « کاش می شد بفهمم چقدرتکه بافته اند؟! با آنهم در دل خود شک داشت که چطورامکان دارد تکه را کسی نبیند که ازعهدهء کارهای دولتی برآمده نتواند یا احمق و کودن باشد!؟
پادشاه فکرکرد و با خود گفت، اگرچه نسبت به خود هیچ نگران نیست؛ لیکن با آنهم بهتراست یگانه وزیر صادق وسالخورده خود را نزد بافنده گان بفرستم، چون او هم عاقل است وهم می تواند به ارزش تکه پی ببرد.»
همان بود که وزیر رفت و داخل سالونی شد که درآن بافنده گان پیش کارگاه های خالی نشسته بودند. وزیر، همین که به دستگاه ها نظرکرد، متعجب شد وبا خود گفت: « اوه خدای من! این چه حال است؟ من که هیچ چیزی نمی بینم، هیچ تکه یی وجود ندارد ... » اما با آنهم حرفی به زبان نیاورد.
فریبکاران از وزیرخواستند نزدیک تربیاید تا نقش های رنگارنگ تکه را بهتر ببیند. آنان درهوای خالی با انگشت به نشان دادن تکه آغازکردند. وزیر بازهم به کارگاه ها دقیق شد، لیکن هیچ چیزی ندید، چون هیچ چیزی وجود نداشت که ببیند! وزیر بیچاره باخود گفت:

 « اوه خدای من، آیا من واقعاً احمقم؟

اصلاً هیچ گمان نمی کردم که احمق باشم! پس بهتراست کسی از این گپ خبر نشود. و اگراحمق نیستم، پس حتماً ازعهده کارهای دولتی برآمده نمی توانم؟!

...نی، نی، نباید اعتراف کنم که تکه را نمی بینم، باید بگویم که تکه را می بینم .»
یکتن ازبافنده گان از وزیرپرسید: چطوراست، چه نظردارید، آیا تکه خوش تان آمد؟

وزیر پیر جواب داد، بلی، بسیارعالی!

بسیار قشنگ و قابل تحسین! ... و از پشت عینک هایش به کارگاه های خالی خیره شده، گفت ـ عجب نقش ها، عجب رنگها! من به حضور پادشاه بعرض می رسانم که تکه شما بیش ازحد مورد پسندم قرار گرفت!
بافنده گان اظهارخوشی کردند و در وصف رنگ ها و نقش های تکه به تفصیل پرداختند و وزیر نیز گپ های شان را به دقت شنید تا به حضور پادشاه گزارش دهد.
پادشاه، پس از مدتی یک مامور عالیرتبه دیگری را به آنجا فرستاد تا ببیند کارها چگونه پیش می رود. این مامور نیز رفت و به دقت به کارگاه ها نظر کرد لیکن هیچ تکه یی ندید و نیافت.
فریبکاران به ممورعالیرتبه گفتند، این تکه چقدر زیباست، درست است؟ و با اشاره انگشت به کارگاه های خالی، به توصیف نقش های زیبای آن شروع کردند....
فرستاده پادشاه فکر کرد و بخود گفت: « من که بدون تردید احمق نیستم، پس حتماً از عهده وظایف دولتی برآمده نمی توانم؟ اوهو، گپ اینجاست! پس نباید نشان دهم که موضوع را می دانم. و شروع کرد به توصیف تکه یی که اصلاً آن را نمیدید....
این مأمورنیز به پادشاه گزارش داد وگفت، که تکه را دید و بسیار عالی است.
سرانجام، پادشاه خودش خواست از تکه دیدن کند. او به همراهی تعداد زیادی از ملازمان برگزیده  دربار به شمول همان دو مامورعالیمقام، به سوی گارگاه ها رهسپار شد و دیدند که بافنده گان مصروف کارند، لیکن در کارگاه ها هیچ چیزی دیده نمیشود!؟
دو نماینده عالیمقامی که پیش از این هم اینجا آمده بودند، به حضورپادشاه گفتند:

عالیست؟

آیا اعلیحضرت می خواهند توجه شان را به نقش ها و رنگ های آن معطوف گردانند و با نشان دادن کارگاه های خالی به پادشاه، با اطمینان گفتند که همه حاضران تکه را دردستگاه می بینند.
پادشاه باخود گفت:

« یعنی چه؟

من که هیچ چیزی نمی بینم! چه وحشت انگیز! پس من احمقم؟ یا پادشاهی هستم نابکار و بی کفایت؟! این که از همه وحشتناکتر است!..."
لیکن بصدای بلند گفت :

بسیار زیبا!

اینگونه مهارت قابل بزرگترین ستایش است! و با خشنودی سرش را به علامت رضایت تاوبالا کرد وفهماند که دیدن تکه برایش لذت بخش است،  زیرا نمی خواست اعتراف نماید که هیچ چیزی را نمی بیند.
همرکابان پادشاه نیز چهارچشمی به کارگاه ها نگاه کردند، لیکن جز دستگاه های خالی، چیزی ندیدند باآنهم به تایید پادشاه که تکه بسیارعالی است، به ایشان مشوره دادند تا از آن بخاطر راهپیمایی باشکوهی که در آینده نزدیک صورت میگیرد، برای شان لباس بدوزند و حاضران نیز از هرسو با گفتن ــ واه، واه چه حیرت انگیز! چه مجلل! چه ظریف...، اظهار خرسندی نمودند.
پادشاه به بافنده گان نشان ها تفویض کرد و فرمان آویزش و حمل آنها را صادر نمود و لقب افتخاری بافنده گان دربارسلطنتی را به آنان اعطا فرمود.
فریبکاران، یکشب پیش از روز مراسم راهپیمایی، تمام شب را در روشنی شانزده دانه شمع به کار ادامه دادند و لحظه یی هم خواب نکردند تا مردم ببیند که بافتن را به اتمام می رسانند.آنها وضعیتی را بخود گرفتند که گویا تکه را از کارگاه ها بیرون آورده و با قیچی های بزرگ به بریدن آن شروع کرده اند، تا پسانترک، توسط سوزن بدون تار، آن را بدوزند.
و سرانجام گفتند:

بفرمایید، لباس آماده است!

آنگاه پادشاه به همراهی عالیمقامان دربار، نزد بافنده گان آمد تا لباس جدیدش را به تن کند. بافنده گان زرنگ و فریبکار، با دراز کردن دست های شان به سوی پادشاه، طوری نشان دادند که گویا چیزی را به حضورش پیشکش کردند.
فریبکاران بین خود یکی به دیگری می گفتندـ چه پتلونی، چه واسکتی، چه قبایی، مثل تار عنکبوت سبک است، با پوشیدنش آدم خیال می کند که گویا هیچ چیزی به تن نکرده، تمام دلربایی آن درهمین جاست!... و درباریان نیز اگرچه هیچ لباسی را نمی دیدند، لیکن با تایید، بلی بلی می گفتند.
فریبکاران به پادشاه گفتند : و حالا اعلیحضرت معظم قبول زحمت فرموده، لباس شان را از تن شان بکشند تا ایشان را در مقابل آیینه با لباس جدید ملبس سازیم!
پادشاه، تمام لباس های خود را کشید و خود را لخت و عریان کرد. فریبکاران طوری نشان دادند که گویا لوازم و وابسته های لباس جدید را یکی پی دیگری به او میدهند که بپوشد تا سپس تکه مخصوص و طویلی را درعقب لباسش نصب نمایند. پادشاه در مقابل آیینه قدنمایی که در آنجا قرار داشت ، سرتا پای خود را به دقت نظر کرد.
و درهمین حال رییس تشریفات گزارش داد که در پایین، سایه بان مخصوص آماده است و جماعتی از مردم و سواران (کبکبه) نیز منتظراند تا اعلیخضرت تشریف فرما شوند.
پادشاه گفت من آماده هستم! و بازهم در آیینه بخود نظر کرد و بدین ترتیب فهماند که یکبار دیگر لباسش را به دقت ورانداز می نماید.
سرانجام، پادشاه با تشریفات خاص به راهپیمایی آغاز کرد و مردم که در بیرون ایستاده بودند و یا از ارسی های خانه هاشان مراسم را تماشا می کردند، میگفتند ، نام خدا، چشم بد دور! لباس جدید پادشاه چقدر زیبا و قشنگ است! چقدر به تن شان می نشیند! ... و آنانی که تکه درازعقبی لباس پادشاه را حین راه رفتن، از زمین باید بلند می گرفتند، با بلند گرفتن دست های خالی شان درهوا، طوری نشان می دادند که گویا چیزی را بلند گرفته و ُپشت ُپشت پادشاه در حرکت اند. هیچکس جراات نمی کرد بگوید که هیچ چیزی را نمی بیند، چون می ترسید مبادا کسی خیال کند که او از عهده کارها برآمده نمی تواند یا آدمی هست کاملاً احمق و کودن.
ودرهمین اثنأ، ناگهان طفلکی ازمیان مردم صدا کرد: « پادشاه لچ و برهنه است!»

پدر طفلک بصدای بلند گفت: آی مردم، بشنوید، بشنوید که طفلک معصوم و بیگناه من چه میگوید! و مردم با نجوا و سرگوشی (پُس پُس)، حرف طفلک که « پادشاه لُچ و برهنه است»  را، یکی بدیگری بازگو کردند. سرانجام تمام شهر فریاد برآورد که، پادشاه لچ و برهنه است!
پادشاه بخود لرزید و فهمید که مردم راست میگوید،  لیکن باآنهم خواست مراسم را تا پایان ادامه دهد. او چهره فاتحانه تری بخود اختیار کرد و کسانی که تکه درازعقب لباس او را بلند گرفته بودند، نیز طوری نشان می دادند که گویا چیزی را درهوا بلند گرفته اند؛ اما درحقیقت، هیچ چیزی وجود نداشت.

( پایان )


این اثر در ۱۸۳۷ میلادی نوشته شده است، مترجم.

 

بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۳/ ۲۰ـ ۲۶۰۶

Copyright © bamdaad 2020

 

لکـه سينـدونـه ...

د تاندو هيلو مزارونه پر اوږو گرځوو
جانانه ستا خواږه يادونه ، پر اوږو گرځوو

زموږ د اوښکو سمندر د وچېدلو نه دی
لکه د ورېځو ، بارانونه پر اوږو گرځوو

د سرگردانه ، لالهانده يهودي په شانې
د څو پېړيو تومتونه پر اوږو گرځوو

هر څوک چې اورد فتنې بل کړي ، دود يې موږ ته رسي
ته وا د ټول جهان غمونه پر اوږو گرځوو

د زړه کابل کې مو غونډۍ د جلجتا جوړه ده
د صليبي جلاد دارونه پر اوږو گرځوو

راټولوو تمامه ورځ د گناهونو کاڼي
د خونړي دوران زخمونه پر اوږو گرځوو

د نېک و بد توپير يې نه کوو له مخې يې وړو
لکه سيندونه ، سېلاوونه پر اوږو گرځوو

غربي غربت ، غم او غزل او غمېدلی غروب
غمجن ماښام ، د غمو غرونه پر اوږو گرځوو

د شپي ټاپو ته به د لمر سرتيري کله راځي ؟
عمرونه وشول ، سهارونه پر اوږو گرځوو .

( صدیق کاوون )

 

 

بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱/ ۲۰ـ ۲۱۰۶

Copyright © bamdaad 2020

 

کوتاه سخنی اندرباب میراث های ادبی و فرهنگی

 نگارنده: زلمی رزمی

 

به همه واضح و مبرهن است که کشورعزیزما افغانستان ازگذشته های دور دارای آثار فرهنگی غنی و پرباربوده و بزرگان شعر و ادب چون خداوندگاربلخ جلال الدین محمد بلخی ، خواجه عبدالله انصاری، مولانا جامی ، رابعه بلخی دختر کعب قزداری، و هنرمندان برجسته ای همچون مانی ثانی استاد کمال الدین بهزاد ، استاد غلام محمد میمنگی وصدها هنرمند وسخنور بزرگ را به حوزه  ادب و فرهنگ، شعرو نقاشی ، معماری ومجسمه سازی، پیکرتراشی وخط وتذهیب ، هریک از زمان خود درعرصه های مختلف ادب و هنر و فرهنگ ما آثارچشم نوازو تامل برانگیزی بیادگارگذاشته اند. آثارگران بهای اینها ازکتاب گرفته تا شعر و ادب ، نقاشی، تیاتر، موسیقی، فیلم و سینما ، ابزار زنده گی، بناها و آبدات تاریخی کشورهمه هویت ما ، گذشته و آینده ما، رمز و راز تداوم ملت ما و شناسنامه ما هستند. اما متاسفانه به این لعل های گران بها و صاحبان اندیشه ای که این آثاردست آورد آنهاست نه تنها که چندان ارج گذاشته نمی شود ، بلکه بسیاری این میراث گذشته گان مان که با خون دل فراهم آمده ، یا خلاف موازین حقوقی واجتماعی تخریب و نیست و نابود گردیـده یا مورد چپاول و دستبرد ناجوانمردانه باندهای رهزن وبی فرهنگ و بی هویت وبی ریشه قرارگرفته به موزه های جهان بفروش رسیده است چنانچه انفجارناجوانمردانه مجسمه بودای بامیان، به آتش کشیدن برخی فیلم های مستند و تاریخی آرشیف افغانفلم و رادیو تلویزیون وغیره بوسیله گروه واپسگرای قرون وسطایی طالبی همه تلاش هایی بوده است تا هویت مان را مخدوش سازند واقعاْ اندوه سنگین ترازاین درجهان وجود ندارد که ملتی را با ریشه هایش جدا سازند و ارزش ها ومیراث های فرهنگی آنرا درغبارنسیان مدفون سازند واما رژیم حاکم که همواره ازحفظ وحراست میراث فرهنگی کشور دم میزند چرا طی اینهمه سال ها با بی توجهی و نامهربانی با آن برخورد کرده است ؟ پس ما اگربه واقع میخواهیم حافظ ونگهبان میراث گذشته گان خود باشیم ، شرط اول قدم آنست که آگاهی ازچگونه نگاه داشتن را درذهن بکاریم وعشق اش را درقلب بپروانیم و از میراث فرهنگی خود به خوبی محاظت کنیم، یادآوری از پدیدآورنده گان و پیشکسوتان و پایه گذاران عرصه های ادبی و هنری و فرهنگی کشور و آثار برجای مانده شآنرا فراموش نکنیم و از تاریخ و فرهنگ و ظرایف روح جامعه خود بدرستی آگاه باشیم وبرای گسترش ریشه های فرهنگی خود تلاش کنیم تا نسل های آینده کشورهویت خود را بازشناسند وازخود بیگانه نگردند و بدانند که چه داشتیم و چه نداریم؟ چهره های شاخص کی ها بودند؟ چرا که اگرتاریخ نداشته باشیم نمی دانیم ازکجا آمده ایم و احساس می کنیم که درهوا آویزانیم .

 

 

بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۶/ ۲۰ـ ۱۹۰۶

Copyright © bamdaad 2020

 

تیاتربرنارد شاو یا تعهد سیاسی ای طنزآمیز

 

 

بورژوازی دوران ویکتوریا برنارد شاو را ستایش می کرد علی رغم اینکه او آنها را با طرح موضوعاتی « بی آزرم » هم محکوم می کرد و هم می خنداند. گسست او با مارکسیزم و انتخاب وی به همراهی جنبشی که حزب کارگر از آن زاده شد، فعالیت های مترقی پرشورش را تحمل پذیر می کرد.

شاید اودری هیپورن را در فیلم « بانوی زیبای من My Fair Lady »  ساخته جرج کیوتر به خاطر بیاوریم که مرتب جمله « باران در اسپانیا می بارد فراوان The rain in Spain  » را تکرار می کرد. اودری هیپورن دختر جوانی است با لهجه ای کاکنی ( ناف لندنی) که به رهگذران بنفشه می فروشد و یک پروفیسور زبان شناس شرط بندی می کند که با آموختن درست حرف زدن (اصلاح لهجه اش ) خواهد توانست او را به جای یک دوشس جا بزند. این آغاز داستان زیبایی است که با ادغام دختری از تبار لومپن پرولتاریا در بورژوازی بواسطه نماد های فرهنگی پایان می یابد. اما کمتر محتمل است که بخاطر بیاوریم که در نمایشنامه « پیگمالیون »، اثر برنارد شاو که از روی آن در سال ١٩٦٢ ترسایی فیلم ساخته شد، ایده اصلی تکیه بر نقش « لهجه » در مشخص کردن پایگاه اجتماعی است. بازهم کمتراند کسانی که بیاد بیاورند که برنارد شاو یکی از شخصیت های سوسیالیزم انگلیسی در آغاز قرن بیستم بوده است. او درعکسی از تظاهرات روزکارگر ١٨٩١ ترسایی در کنار فریدریش انگلس پیر و ویلیام موریس بر روی تریبون دیده می شود. چند دهه بعد در سفری به اتحاد شوروی او با شور و شوق دست ژوزف استالین را می فشارد و به او توصیه می کند که به انگلیسی ها اعتماد نکند. برنارد شاو ایرلندی بود (١).

او که اهل دبلین بود که هنوز از لحاط اقتصادی و سیاسی تحت سلطه انگلستان و در انزوای فرهنگی نسبت به لندن قرار داشت ، بر خلاف معاصرین اش در راه پیوند با هویت ایرلندی قدم برنمی دارد. ویلیام باتلر ییتس با احیا فولکلور ایرلندی(دوسال قبل از شاو در ١٩٢٣ برنده جایزه نوبل شد) و جیمز جویس با به مزاح گرفتن زنده گی دبلینی ها بصورتی کم و بیش پریشان این پیوند را حفظ کردند. به قول پاسکال کازانوا ، منتقد ادبی ، شاو « نویسنده ای ادغام شده» می شود با طی کردن مسیر طبیعی پذیرفته شدن انگلیسی و یا بیشتر لندنی(٢). در سال ١٨٧٦ترسایی ساکن لندن می شود و مانند کارل مارکس روزها را به خواندن کتاب در لندن موزیم می گذراند و در آنجا دوستی های سوسیالیستی می یابد که بیشتر آنها بین المللی هستند. او حتا با الیونور مارکس (کوچکترین دختر مارکس.م) در اجرای خصوصی نمایشنامه «  خانه عروسک »، اثر هنریک ایبسن همبازی و شریک علاقه پرشور وی برای ناتورالیزم شورشی و قهرمان زن مدرن درام های ناروژی می شود. او در راه بدست آوردن حق رای برای زنان مبارزه می کند.

شیفته موسیقی و ادبیات، برنارد شاو در آغاز عدم موفقیت ادبی( تنها موریس درمیان رمان های اولیه اش که بصورت پاورقی در یک نشریه فعال اجتماعی چاپ شد، ارزشی نسبی یافت)  و کارمندی ساده را تجربه کرد پیش از آنکه منتقد ادبی شود. او سپس شخصیت هایی را خلق کرد که موجب معروفیت اش شد ، مانند اسکار وایلد که هم دوره او و مانند وی ایرلندی و سوسیالیست بود : قلم تندی که شیوه زنده گی بورژوازی پنهان زیر صورتک ها را با مسخره کردنشان عریان می کرد و بویژه تناقضات را آشکار می ساخت.

اما بویژه در صحنه تیاتر است که برنارد شاو طنزش را بکار می گیرد ، بواسطه کمدی هایی که از سال ١٨٩٠ ترسایی موفقیت های روز افزونی کسب می کنند. او خود را طرفدار ایبسن(Ibsen)  می داند که به عقیده او « هنر وحشتناک یک تک تیرانداز در مقابل تماشاگران » را دارد و خلاق تیاتری است که ما در آن « تماشاگرانی نیستیم که برای سرگرمی و کشتن وقت حضور داریم بلکه موجودات گناهکاری هستیم که به تماشای تیاتر رفته اند »(٣).

او آنچه را که « جوهر ایبسن ایزم» می داند، یعنی تراژدی آرمانهای دروغین را جهت دار و سیاسی می کند. چهار نمایشنامه خوشایند اش کمدی هایی درباره آرمان های دروغین بورژوازی دوران ویکتوریا هستند.

مسیحیت اجتماعی در «کاندیدا Candida  » که برنارد شاو خودپرستی و بی عدالتی پنهان در پس آنرا نشان می دهد ( غرور کشیش نمونه ای که زنش را استثمار می کند)؛ میلیتاریزم(نظامی گری) و شوونیزم در «مرد و اسلحه ». در سه نمایشنامه خوشایند ، کمدی در باره رسوم و عادات و دسیسه های عشقی ، برنارد شاو مسایل اجتماعی را مطرح می کنند. « خانه های بیوه ها» ماجرای داکتر جوانی است که می فهمد ثروت نامزدش از درآمد امپراتوری خانه های ویرانه لندن است. جذابیت شاو ناشی از درجه ادغام دوسطح اجتماعی و احساسی در این اثرمی باشد. فلاکت اجتماعی در پس زمینه مستتر نیست بلکه شرایط ممکن برای یک کمدی عاشقانه را بوجود می آورد. خانه های ویران سرمایه ازدواج را تامین می کنند اما رسوایی عریان شدن این امر، ازدواج را برهم میزند. سپس دوباره از سر گرفته می شود...خوشایند و یا ناخوشایند، نمایشنامه ها اغلب با بازگشت به وضعیت موجود پایان می گیرند.

برای برنارد شاو طبقه متوسط هم مخاطب است و هم موضوع. به مدت یک یا دو ساعت زیر ضربه حقایق ناخوشایند مرعوبش می کند اما با اشکال و محل هایی که بار انتقادی اش را خنثی و آنرا به سرگرمی همه پسند تبدیل می کند.

با اینحال آنچنان که برتولت برشت خبره تاکید دارد:« اگر آثار دراماتیک برنارد شاو توانستند کارهای معاصرین اش را در سایه قرار دهند بدین دلیل است که آنها بی محابا خرد و فهم را بکار می گیرند. دنیای او از رویارویی عقاید شکل می گیرد و سرنوشت شخصیت هایش را شکل می دهد. شاو در یک نمایشنامه، ماجراهایی را خلق می کند که به شخصیت هایش اجازه می دهد تا عقایدشان را صریحا بیان کنند و در مقابل نظرات ما قرار دهند»(٤). البته غایب همیشه گی در میان شخصیت هایش کارگران هستند. آنها فقط گاهی بصورتی منزوی با ظاهر مسخره یک خدمتکار و یا فردی عامی ظاهر می شوند.

این حذف چشمگیر کارگران را شاید بتوان از جمله با اعتقاد عمیق شاو به فوق بشر(Superman) توضیح داد که ریشه در داروینیزم اجتماعی او تحت تاثیر فیلسوف و جامعه شناس هربرت اسپنسر(١٨٢٠-١٩٠٣) دارد.این شیفته گی بویژه در نمایشنامه های تاریخی او نمایان است وقتی که فوق بشر مرد یا زن در نقش ناپلیون(مرد تقدیر)، ژاندارک (ژان مقدس) یا دون ژوین حلول کرده (بشر و فوق بشر) در سن ها و جامه های متفاوت ظاهر می شود اما دارای همان سودمندی ضد رمانتیکی، همان دانش نظامی و همان توان رهبری. این چهره هم چنین از زبان نویسنده گمنام خیالی ای در « کتاب دعای انقلابی» تیوریزه شده است وقتی که شاو اعلام می کند که « دموکراسی کارگران» محکوم است و خواستار « دموکراسی فوق بشرها » می شود. در نهایت ، تیاتر شاو علیرغم قدرت رهایی سازنده اش، زندانی تناقصات خود اوست: عدالت طلبی ای که شیفته فوق بشر است، سوسیالیزمی که کارگران را نادیده می گیرد.

چرا که تیاتر او دارای همان محدودیت های فابیانیزم* اش است. این نسخه سوسیالیزم انگلیسی که در میانه سالهای ١٨٨٠ ترسایی رشد می کند و به حزب تازه تاسیس کارگران انگلستان رهبران (بورژوا) و ایدیولوژی گرادویالیزم( تحول تدریجی) اش را اهدا می کند. گرادویالیزم بر انتخابات تکیه دارد تا انقلاب برای رسیدن به سوسیالیزم. و با صراحت آنرا اعلام می کند و در راه فابیانیزم قدم برمی دارد و نماد آن گرگی است که لباس میش به تن کرده است.

اولین تراکت های منتشر شده توسط فابیانیست ها پس از تشکیل آن در ١٨٨٤ ترسایی ، ریشه تولید سرمایه داری را با استفاده از واژه های مارکسیستی مالکیت ابزار تولید و استخراج اضافه ارزش تحلیل می کند. در عمل فابیانیست ها که در میان آنها روشنفکران و هنرمندان بسیاری حضور دارند به دیگر نیروهای سوسیالیستی می پیوندند که برزمینه بحران اقتصادی و جوش و خروش کارگری شکوفان شده اند. آنها از ٨ ساعت کار در روز دفاع و در شکل دادن جنبش شرکت می کنند. آنی بزانت مبارز فمینیستی و فابیانیست برجسته از اعتصاب کارگران در کارخانه گوگرد سازی Bryant & May   در ١٨٨٤ ترسایی دفاع می کند و برنارد شاو که از ١٨٨٤ به جامعه فابیانیزم پیوسته ، هنرش را در خدمت اتحادیه سوسیالیست ویلیام موریس بکار می گیرد و همراه وی از لغو مالکیت خصوصی دفاع می کند.

اما آشنایی برنارد شاو با نظریه اقتصادی « مطلوبیت نهایی  marginal utility »  که توسط دو اقتصاددان ، ویلیام جونز و فیلیپ ویکستید، مطرح می شود ،  براساس این نظر که ارزش مصرف متناسب با ارزش استفاده است ، و تجربه تلخ سرکوب تظاهرات عظیم ١٣ نوامبر ١٨٨٧ (Bloody Sunday) علیه بیکاری، باعث گسست دوگانه وی با مارکسیزم می شود. ارزش کار و اضافه ارزش به نفع مفهومی از ارزش کنار گذاشته می شوند که بر « مطلوبیت» استوار است. در همان زمان، سرکوب خشن صف های کارگران طی « یکشنبه خونین » برنارد شاو را متقاعد کرد که طبقه کارگر نمی تواند نیروی محرک تغییر اجتماعی باشد و مسیر دست یازی به قیام و شورش غیر عملی است(٥). همراه با جامعه فابیانیست که درآن نقش مهمی بازی می کند، او به سوسیالیزم انقلابی و نبرد طبقاتی پشت می کند و به سوسیالیزمی نخبه گرا می گراید که قدرت را به گروهی از کادرهای دولتی روشن بین می سپارد. سپس تا آنجا پیش می رود که بر شیب لغزنده « به نژادی »  می غلتد و از تحسین آدولف هیتلر و بنیبو موسلینی در آغاز دهه ١٩٣٠ باز نمی ماند.

آنچه پس از این برای فابیانیست ها اهمیت دارد تقسیم درآمد زمین و صنعت به واسطه مالیات فزاینده است تا اجتماعی کردن وسایل تولید (٦). حرکت به سوی سوسیالیزم در چنین نگرشی تغییراتی است که از بالا هدایت می شود و اکثریت مردم آنچنان که شاو در « کتاب دعای انقلابی» (٧) پیش بینی می کند حتی از آن خبردار هم نمی شوند. هدف نهایی « سوسیالیزم شهری » است که بدون گسست از ساختارهای سرمایه داری موجود، بنا می شود. این چنین سوسیالیزمی منشا ایدیولوژی و برنامه حزب کارگری است که در آغاز قرن بیستم از نزدیکی جامعه فابیانیست ها و حزب مستقل کارگران(Independent Labour Party)  شکل می گیرد. این حزب در سال ١٩٤٥ ترسایی به قدرت می رسد و یک برنامه بسیار فابیانیستی و ناسیونالیستی ( انرژی، حمل و نقل، بانک انگلستان، صنایع فولاد) را بدون زیر سوال بردن موسسات خصوصی به اجرا می گذارد.

مرگ برنارد شاو در ١٩٥٠ ترسایی همزمان با پایان فابیانیزم چپ است. یکسال بعد جامعه فابیانیست ها آخرین پیوندهایش را با سوسیالیزمی که بنطرش قدیمی شده و مسوول شکست انتخاباتی است، می گسلد (٨). بدین ترتیب پایه های تفکر نو کارگری تونی بلر( یک فابیانیست) شکل می گیرد که در سالهای دهه ١٩٩٠ مسلط می شود. در اپریل ٢٠٢٠ ترسایی رییس جامعه فابیانیست ها ، آقای اندرو هاروپ، بر ضد چپ گرایی جرمی کوربین در حزب کارگر موضع می گیرد. نماد فابیانیزم ، گرگی در لباس میش ، اگرچه عظمت خود را حفظ کرده اما معنی دیگری پیدا کرده است: فابیانیزم به نفوذ بورژوازی در سوسیالیزم تبدل شده است. لنین می گفت که برنارد شاو انسان شریفی است که به

گمراهی میان فابیانیست ها قرار گرفته. باید تایید کرد که این نمایشنامه نویس در « بازگشت به متوشالح »  تاکید می کند:« شما پیزهایی را می بینید و از خود می پرسید،  به چه دلیل ؟ من رویای چیزهایی را می بینم که هرگز وجود نداشته اند و از خود می پرسم : چرا نه ؟ »

*فابیالیزم : جنبشی سوسیالیستی مسالمت جو که در انگلستان پدید آمد. نام خود را از فابیوس، سردار رومی گرفته است که با استراتیژی صبورانه ، جنگ و گریز ، هانیبال را شکست داد. (منبع واژه های سیاسی، خسرو روزبه)

منبع : لوموند دیپلوماتیک

 

 

بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۴/ ۲۰ـ ۱۹۰۶

 

Copyright © bamdaad 2020

 

 

١- Cf. Ivan Maïski. Journal, 1932-1943 (texte établi et commenté par Gabriel Gorodetsky), Les Belles Lettres, Paris, 2017.

٢- Pascale Casanova, La République mondiale des lettres, Seuil, Paris, 2008.

٣- George Bernard Shaw, The Quintessence of Ibsenism, dans The Works of Bernard Shaw, Constable, Londres, 1891.

٤- Bertolt Brecht, « Ovation pour Shaw », Écrits sur le théâtre, tome 1, L’Arche, Paris, 1972.

٥- Cf. Edward Palmer Thompson, William Morris: Romantic to Revolutionary, Lawrence & Wishart, Londres, 1955.

٦- Cf. George Bernard Shaw (sous la dir. de), Fabian Essays in Socialism, Londres, 1889.

٧- George Bernard Shaw, Bréviaire du révolutionnaire, par John Tanner, membre de la classe riche oisive…, suivi de Maximes pour révolutionnaire, Éditions des Cahiers libres, Paris, 1927.

٨- Cf. Tom Nairn, « The nature of the Labour Party, part 2 », New Left Review, Londres, 1er novembre 1964.

 

کویدیم!

سوو! سوو!

اوتگه یاندیردینگ مینی، نمرود!

کویدیم، سوو، سوو!

ذره ذره ایله دینگ نابود،

کوبیدیم، سوو، سوو!

کوک ده  حتا کهاوروکچیلر قناتی کویدی_یو

ییتمه دی کوزینگگه اوشبو دود!

کوبیدیم، سوو، سوو!

( شفیقه یارقین )

۸ جون ۲۰۲۰

 

بامداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۶/ ۲۰ـ ۱۵۰۶

Copyright © bamdaad 2020