
اصيلـه مـــور
فرښته وه په جاموكي د انسان
لكه ستوري ځليدله په آسمان
د مظلوم اولس آوازيى رااوچت كړ
د ظالــم په اندامــو راغـي لــړزان
چي د ښځو د حقوقو ننگه يى وكـړه
نوم يى پاتي شو تاريخ كي جاويدان
عدالت او سوله هيله يى وه وطن كــي
د هيواد هرزيارايستونكي و پري گران
داد هــر ډول تبعيضه ځني پــاكــه
ورته گران وه د وطن هريو انسان
دا دخلكو او وطن اصيله مور وه
لا ړه ، لا ړه له دنيا نه په آرمان
د دعا لاسونه پورته كړي ملگرو
روح دي ښادوي، تل ژوندي دي وي آرمان
(ياسمين زيارمل)
بامداد ـ فرهنگی واجتماعی ـ ۲ /۱۶ ـ ۱۱۰۹

حــریم نامـوران
گلی به گلشن گیتی جوانه زد شگوفان شـد
صبا زعطروهـوایـش وزید و رقصان شـد
چــراغ بــاغ شـد و پـرتـوش چو ماه فـلک
زشعـلـه سـرکشـید و شمـع درشبستان شـد
بـه زادگــاه دلیـران وسرزمین پـاک وکهـن
شجاع، دختـری میهـن شهـاب دوران شــد
انــاهـیتـای بــلـنـد همـت و صفیــر آزادی
بلند نمود، پرچم آزاده گی وفخرافغان شـد
بـه کـــارزار سیاست بـرای مـردم خـویـش
به فکـرراحـت وآسایش وحقـوق انسـان شد
برای نهضـت نسوان چنان نمود کار وعمل
به شهرو ده و قریه صـدای زنان افغان شــد
زعـــزم راسـخ و دانــایـی و ز زیــورعـلــم
چــو آفتــاب درخشیــد و پــرتـو افشـان شـد
بسوخت نخــل امیـدش نفاق و آتش و جنگ
که درخــزان عمراز وطن بعـید و نالان شد
ز رنج غـربـت و یاد وهـوای میهن خویش
تپیـد وغصه کــرد وهـرنفـس پـریشان شـد
دریـغ چـرخ فـلک را هـوای یـاری نیست
بچیــد غنچه عمـرش کـه رنج یــاران شـد
ولی بماند نـام و خـاطرات جاویدانـه شــان
کـه درحــریم، نـامـــوران آفتـاب تابان شـد
چه حکمت است (عزیزه) دراین فــرازونشیب
که زنــده گـــی ز ازل همرکـــاب پایان شــــد
( عزیزه عنایت )
بامداد ـ فرهنگی واجتماعی ـ ۱ /۱۶ ـ ۱۱۰۹
کابل زیبایم باز به خون غرق شد

زلیخا پوپل
تاریخ های بخون کشیده شدن هموطنانم از حساب گذشته، اما با آنهم دیروز تاریخ ۵ سپتامبر ۲۰۱۶ از طریق رسانه ها و دنیای مجازی فیسبوکم دیدم و شنیدم که دشمنان کوردل، جنگ افروز، تروریست و آدمکش که تشنه قدرت و چوکی استند ؛ یک بار دیگر خیابان های اسفالت شده کابل را با خون فرزندان وطن سرخ رنگ ساختند، توته ها و پارچه های گوشت فرزندان این مرزبوم درهر گوشه و کنار جاده تیت و پخش شده ، فرش سنگ های زمین را آذین؛ و زمینه ساز شهادت شماری از مردم کشور گردید.
فریاد مادران ، فریاد فرزندان، فریاد پدران و خواهران دل هر بیننده این کره خاکی را به لرزه می اندازد به خصوص امروز صبح خبر شدم که مادری با شنیدن خبرکشته شدن پسرش سکته قلبی کرد. درحالیکه سخت جگرخون شدم اما تا حد جگرخونی ام به مادری که درغم و سوگ پسرش ننشسته و چادر سیاه نپوشید خوش شدم که همراه پسرش یک جا در زیر خاک دفن شده است . روح تمام کشته شده گان را شاد خواسته برای خانواده های شان جز آرزوی صبر و شکیبای و غم شریکی چیز دیگر گفته نمی توانم.
دوستانم با وجودی که دنیای فیسبوک را مردم دنیای مجازی می نامند ولی من دنیایی حقیقی می گویم چون که هرخبر،هرحادثه چه تصویری و چه غیر تصویری به نشر می رسد ؛ و ما را از واقعیت های ماحول ما باخبر می سازد. چند روز قبل در فیسبوکم دیدم که یک تعداد جوانان از یک گوشه کره خاکی نمی دانم وطنم بود ویا جای دیگر یک موتر را سنگسار می کردند:
دلیل شان این بود که چون حضرت محمد پیامبراسلام با شترگشت و گذار می کرد؛ ما چرا ازاین چهار وسیله ترانسپورتی استفاده بکنیم ، در حالیکه رهبر اسلام از شتر کار می گرفت.
تعدادی را دیدم که ادار شتر را درگیلاس ها گرفته نوش جان می کردند و هم روی های خود با آن می شستند به خاطراینکه شتر برایشان مقدس بود ، چون حضرت محمد (ص) برآن سفر می کرد. امروز دیدم که شخصی مرغ خروس را وسیله نقلیه ساخته به شکل گادی می راندش ؛ و همچنان خبر مهمی که زیادتر تکان دهنده است داعشی ها اعلان کردند که هرجایی را که اشغال می نمایند مردانش را غلام و زنان شان را پس از نکاح الجهاد کنیز می سازند .و طلاق را هم مروج ساختند چنانچه تعداد زیاد خانم های اعراب از شوهران خود جدا می شوند و به داعش پناه می برند چون در آن جا هر روز نکاح و طلاق رایج شده است ، سوال من دراینجاست که ما در کدام قرن زنده گی می نماییم؟
آیا شایسته مردمان است تا آخر زنده گی در جهل و نادانی بسر ببرند ؟
حالا جهل آن قدر بالای مردم غلبه کرده است که در وجود انتحاری ها تاپه جنت را می زنند. آیا جنت تاپه دخولی دارد؟
چرا این ها هوشیار نمی شوند تا چی وقت خود را انفجار می دهند ؟
تاریخ بشریت را این مردمان به عقب برگردانیده اند به کمون اولیه برگشته اند در حالی که مردم جهان سوم در فضا کره زمین دیگری را کشف کرده اند .
من منحیث یک زن یک مادر ، یک خواهر ، ویک انسان روی زمین به خاطر مادران داغدیده و ستم کشیده وطنم سخت متآثر هستم . نسل جوان و آینده سازان کشور چه خواهند کرد؟
وطنم، گلشنم ، چه وقت از ظلم ، فقر و جهل رهایی می یابد؟ چشم براه روز های خوب ، آینده های خوب برای نسل جوان کشورهستم .
مادروطن دیگر تحمل حوادث درد بار فزونتر را ندارد، برایش توان دیدن کشتار جوانان و مردم بیگناهش باقی نماینده است .عاملین این حوادث ننگ بار ضد بشری باید بدانند که مادر وطن به آنها نفرین می فرستد .
زنده باد افغانستان و جاوید باد مردم افغانستان !
بامداد ـ فرهنگی واجتماعی ـ ۱ /۱۶ ـ ۰۹۰۹
نــوای عیــد
نوای عید قربان است
نخست این موهبت را بر شما تبریک می گویم!
ولی ای کاش عید ی واقعی می بود
دلی همواره می آسود
مگر حالا کدام عید است؟
کدام عید است که درهرکوچه خون جاریست
و درهرجا صدای مرگ وبربادیست
به خون آغشته تابوت شهیدان وعزاداریست
کدام عید است که من قربانیی قرنم
به خون خویشتن غرقم
کدام عید است؟
که قربانیی انسان سهل تر از ذبح حیوان است
زمین هر روز ( تر) از خون انسان است
و جوی خون فزون از چشمه نفت است
زبالا آسمان دور و زمین سخت است
کدام عید است که من قربانیی قرنم
به خون خویشتن غـرقـم
برای چیست این آتش، برای چیست این برسات
برای آنکه این خاک وطن موقعیتش زیباست
برای آنکه شهراه تمدن هاست
برای آنکه سرشار از وجود سنگ ومعد ن هاست
ازینرو می فرستند آتش و بم را
که گیرند در ازایش جان مردم را
و ما را در نفاق آتش قومی بسوزانند
برای غارت هستی ما افسانه ها سازند
کدام عید است ؟
کدام عید است که خاک ما
چو دهلیز عبور آتش جنگ است
به فرق این زمین باریدن سنگ است
همه دانند که با این حال ، عید واقعی دور است
هنوز زخم وطن خونین وناسور است
مگر آنکه بتابد آفتاب صلح و آزادی
واین حکم زمان و حکم تاریخ است
که چیزی در گذرگاه زمان ساکن نمی ماند
همه در معرض تبدیل وچرخش هاست
و چرخش این سکون را محوه خواهد ساخت
وآنگاه روشنی بر تیره گی پیروز می گردد
شب این ملت آزاده آخر روز می گردد
که مردم از فروغش دلخوش بهـروز
و من آن عید خوش رابرهمه تبریک خواهم گفت
(عبدالوکیل کوچی)
غـم آبادی به نام « سرمـه و خـون »

نیلاب مـوج ســلام
« ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود » به پیمانه یی دردآگین است که گوش سپردن به آن خودکشی روانی را می ماند. وقتی به صدا گوش فرامی دهی، دیگر نمی توانی خاموشش بسازی. باید بشنوییش. گویی به آن نیازمندی. خواندن داستان های « سرمه و خون » عین فضا را برایت می زاید. ناگزیری، چشم از خواندن برنگیری. گریزی از این غم آباد نیست.
نوشته حاضر نه معرفینامه سرمه و خون ، گزینه داستانی نو قادرمرادی است، بل چکیده فازیست که پس از خواندن آن بر فضای متاثر، بستر گسترده است. این داستان ها سخن گوی زنده گی ماتم زده مردم افغانستان اند.
در داستان « سرمه و خون » راوی ازعشق پدرکفش دوزش به دوتار می گوید. از گهواره تاشقرغانی مادر که همو از بلخ با خودش آورده است و از صمد دیوانه یی که پیغمبر بودن را دعوی کرد و به دره بسته شد: « آیا با اعلام پیغمبری می خواست تف به روی دیگرانی بیندازد که گویی تازه از عرش خدا آمده بودند؟ »
سپس از چشم های کیمیا در « چشم های کیمیا » می گوید. بعدش هم می رود و اندوه را از گودترین چاه یک روستای فلاکت زده افغانستان بیرون می آورد و در داستان « دختر شالی های سبز » می ریزد. خواب قربان ـ پسربچه روستایی که داشتن یک جوره بوت نو براق را می بیند و عسکر می شود را رسامی می کند. سرانجام از آشه شوخ و شیرین کار ، خواهر قربان، « دختر شالی های سبز » می سازد. جنگ بی پدر از آشه بی پدر، بی مادر، بی خواهر و بی برادر و یک دیوانه می سازد: « آشه دیوانه شالی زارها ».
بعد از آن « خاله نرو، با ما بمان » را می آفریند تا پرده از دلداده گی میان دختر و پسر همسایه بردارد. دلداده گیی که از نگاه های سوزمندانه فراتر نمی رود. ریحانه ، دختر همسایه با خانواده اش ترک وطن می کند و جدایی سر راه دو دلداده سبز می شود.
در داستان « توت و نان » بابا، تنها دو جمله ای که خود می داند را به نواسه اش یاد می دهد: « بابا آب داد، بابا توت داد ». بابا و نواسه اش تنها همین دو را دارند. توت را هم به خاطری که تنها یک درخت توت در دهکده مانده است. بابا زیر درخت توت به نواسه می گوید کمی توت را برای حلیمه دیوانه بردارد. بر حلیمه دیوانه نیز رحم نکردند. به او تجاوز کردند. حلیمه بی خبر از بارداریش کودکی را در نطفه پرورش می دهد و بابا او را در خانه اش جا داده است.
و در فرجام داستان « کوچه های زمستان »، شیرین فرامی رسد. زنده گی برای نیاز در نذر تاش بای و خریدن یک قرقره برای خودش و خواهر خوردش ، پری میچکد.
یگان پاره چنان تکاندهنده است که گنگت می سازد. هرقدر اوقیانوس درونت توفانی شود، صدایت بر نمی آید؛ وقتی در «عطر گل سنجد و صدای چوری ها » هاجر را مرد چلتار پوش در موتری با نمبر پلیت اسلام آباد، باخود می برد و روزی به دهکده بازش میگرداند:
«...پدرم را به قبرستان می برند و یک روز هاجر را پس می آورند. تنها چشم هایش به نظرم آشنا می آیند. اندامش لاغر، باریک و بلند شده است. برخلاف آن چه که پدرم می گفت، لاغر، ضعیف و مثل یک گل پژمرده و چمبلک شده. تنها شکمش کمی چاق به نظر می آید. رنگش مثل تفاله های نیشکر زرد کاهی شده است. حیران حیران به هرکس نگاه می کند. در چهره اش یک حالت عجیب دیده می شود. نه محبت، نه خشم، نه حیرت و نه لبخند و نه گریه. یک حالت عجیب و مرموز. همان لحظه که می بینم، به خیالم می آید مردکه چلتار پوش تا که توانسته است خون هاجر را مکیده و نوشیده است و تفاله هاجر را پس آورده است. نمی دانم چرا از دیدنش تفاله های چوب نیشکر یادم می آیند که شیرینی اش را کشیده اند و تفاله اش را دور افگنده اند. از دیدنش می ترسم. راستی هاجر را چه شده؟ به خیالم می آید که مردکه چلتارپوش سراپا زهر بوده و هرچه زهر داشته است به هاجر منتقل کرده است. به هاجر گفته است که او را بچوشد، او را بمکد تا زهر وجود او را مکیده مکیده بگیرد...»
فکر می کنم مرادی گنجینه یی پر ازنگاره های پسیمستی، سورریالیستی و نوستالژیست. قلمش تنها افزار نقاشیست. مرادی مرزمیان خواب و داستان را برداشته و اجازه داده است تا خواب های وسوسه برانگیزش در داستان های غمناکش ره بگشایند. آن چه از این ترکیب به دست می آید، جلوه افروزی شهر طلایی حسرت ناک و دمه گرفته ای است وقتی ماه، ابرها را بر آن می شکند. سفری باید به این غم آباد !
چهارم سپتامبر ۲۰۱۶
بامداد ـ فرهنگی واجتماعی ـ ۱ /۱۶ ـ ۰۶۰۹