جناب موسی فرکیش از شمار داستان نویسان ومنتقدان برازنده ادبی کشور می باشد که داستان ها و نقدهایش  مورد پسندش ادب دوستان کشورقرار دارد.  داستان « آتش و طراوت برگ »  را برای آن برگزیدیم که دارای سوژه عالی ، شیوه بیان دلاویزبا ترکیب واژه های پر معنا  می باشد .او خود در باره همین داستان می نویسد :  « یکی از داستان های کوتاهم که خیلی دوستش دارم. دراین پرداخت داستانی، درد و شعر ساختار واژه ها را تا درون قصه  غم رقم زده اند. حین نوشتن، فریاد و رهایی بر رخش چیدمان حس و واژه می تاخت و هنوز تلاش خوش نمادینه کردن آن حس، از نوک قلمم نخشکیده است.» ـ بامـداد

 

ایستاده برلبه  بام ، آبشارموهایش را بدست امواج باد سپرده بود. نگاهش آن سوی دیوارها پریده بود ،  بالای درختان ، لای شاخچه ها. هوس پرواز و چرخیدن زیر طرب انگشتان درخت را می کرد  و اشتیاق چهچه سرایی با گنجشکان را داشت. پایین بام را دیگر نمی نگریست. چند بار خانه  چشمانش رنجمایه  حویلی را نگریسته  بود و بعـد عطش زده به بیکرانه  دشت و درخت خیره مانده بـود.

این آسمان خدا تا کدامین مژه  لبخند چتر شده است؟ شاید پرسیده بود در گنگی سخن. و این باد و درخت چه آزاد بر سر و روی هم بوسه می زنند. و چشم انتظار کودکان خاک چه تشنه است. و بر خاک زیر بام نگریست، که افتاده در خلوت بی خیال، تنگستان حویلی را نیشخند می زد. چادر از سرش افتاده بود و او ایستاده بر لبه بام، پروایش نبود که باد نامحرم چنگ  بر شبستان گیسوانش بزند. راضی از دست بازی باد، خاک افتاده را مین گریست. می خواست از همان بالا روی شیون خاک بپرد و در خلوت بی خیال، شبساره رنجش را نیشخند زند. می خواست خودش را باندازد پایین. می خواست سرش را با  آنهمه فریاد های دوره گرد صحرای کله و  نابرآمده از گلو؛ مهمان سنگ و خاک کند تا آرام گیرند، تا دیگر آنهمه نیازارندش؛ تا دیگر مروارید چشمانش را روی دامن اش تسبیح نسازند. و خاک چه بی خیال است و آن دور ها، آن شوخی باد و درخت چه وسوسه انگیز حیات اند و این آسمان خدا تا کدامین کوه و دریا ، آبی است؟

بر لبه  بام نزدیک تر شد وباد، دریای گیسوانش را به آغوش هوا سپرد. دختر بار دیگر بر دشت و درخت نگریست به بهانه  وداع.  و یک پایش را از لبه بام برکند با نیت خیز به روی خاک وسنگ، با نیت پرواز به سوی مرگ. چشمانش بسته بود و پایش ازلبه بام برکنده شد؛ نفس اش در سینه گیر کرد ، چرا بزمین نم یرسید؟ چرا جابجا مانده بود و شبستان مرگ او را به آغوش نمی گرفت؟

احساس کرد که کسی پنجه بر دریای گیسوانش انداخته  و او را پس می کشد. چشمانش را باز کرد و تن و روانش در آتش چشمان پدرش سوخت. پدر او را از لبه بام پس کشید. دختر بازی گوشی شاخه ها را می نگریست که باران ضربه های درد انگیز او را به خاک افگند. مزه خون در دهانش فریاد میکرد و حلقه گیسوانش در قلاب دست های خشن کنده می شد که دختر افتاده روی خاک، از حال رفت. و چه بهتر، درد را به قهقه  نسیان سپرده بود.

***

برگ ها عجب طراوتی دارند و شوخی باد با برگ و گیسوانش عجب لذتی را در رگ رگ جانش می دواند. صدا در صدای باد، خرامان  پرواز برگ را سفر می کند. این بالا ها رهایی است؛ آزادی است وهیچ زهری صفای برگ ها را کدر نمی کند. درخت چه شاد است با رقصِ شاخچه هایش و چهچه  مرغکانش. آسمان آبی است و پرواز سوی آبی بیکران شوری دارد از جنس عشق و سوختن. چرا می سوزد؟ دردی از ژرفا، رویایش را شب می کند. تاریک است و درد از ذره ذره  وجودش سر بالا می کند. چرا رقص برگ در آبی بیکران نماند؟ چرا نسیم می رود و غضب طوفان میآید؟  شب را چه شجره ای از نسلِ ماندن است که روز را می خورد ؛ که آفتاب را می بلعد در عطش پر دوام سیاهی؛ که روشنایی را تا اندرون خواب می کشد در فریفته گی بی خودی؟ شب نبود، چشمانش را که گشود، خروش درد آنها را دو باره بست. در پرواز روی آبی بیکران نبود، همدم رقص باد و برگ نبود؛ افتاده بود روی غمستان درد با تن کوفته و کبود. اینجا زمین خشن وسخت بود و طراوت عشق ، آنجا لای شاخچه ها مخفی شده بود  و از ترس بی چون پایین نمی آمد. از درد که فریاد زد او را نشاندند و شنید که می گفتند:

 ـ  شوی نمی کنی؟

سر و کمرش را درد بهم پیچاند و در تاریک ، روشن اتاق، شعله اریکین را دید که می لرزید.

ـ  میخواستی خوده بکشی؟

شعله اریکین می مرد و زنده می شد و اتاق تار می نمود. عشق از آنجا کوچانده شده بود و عنکبوت خشم، هشت پای و هزار تارش را روی دروازه روشنی پیچانده بود. دهن و چشم دختر خشک بود و درد توانش را ربوده بود. افتاد و سر بر زمین گذاشت که بلندش کردند. شیشه  شکسته  اریکین سیاه بود و روشنی را مجال پرواز نمی داد.

ـ  سبا طوی ات اس!

شعله  اریکین عجب سخت جان می تابید و تاریکی را می خواست بخورد که نمی توانست. تاریکی مایه سنگین و تیره داشت در تقلای جدل روشنایی ، دامن اش دراز تر پهن می شد. تاریک در تاریک پرخاش بود و سر و دل دختر تار می شد. دنیا را نمی شناخت ، دنیا او را می شناخت؟ وشب، صدای باد را روی دستان درخت می گذاشت. شب آمده بود تا آن اندک شعله را هم با خود ببرد. ژرفای شب، روشنی را می گشت و اریکین در جدل ناهمسان از دست می شد.

ـ  سبا تره صوفی میبره!

تاریکی آمده بود و اریکین مرده بود.

ـ  زن صوفی میشی !

دود اریکین بالا شده بود و بوی سوخته گی از قفس اریکین فرار می کرد. درد، دختر را با خود برد و آهی از سرزمین ناگفته های سوختن، لای تاریکی خزید و گم شد. شب آمده بود و دختر می نالید در آرامشی که خواب به تن و بدن کبودش بخشیده بود. خوابیده بود وچه بهتر، درد را به قهقه  نسیان سپرده بود.

***

و این باد و بازی با برگ برگ درخت، چه لذت بخش است. این باد چه کودک شوخ و نترسی است ، لای موهایش می دود و آنرا یگان یگان و دسته دسته روی طراوت مست هوا می گذارد. و او خود خوش است  و می خواهد آن بالا برود : روی شاخچه ها، روی دست هوا، سوی آسمان خدا. می رود ، می پرد و دست در دست باد، در آغوش نامحرم درخت می خزد و می لولد. واین جا چه صفایی است. های، دیوانه کجایی؟ پوست در پوست درخت می شود، سبز می شود و شاخچه وار می رود بالا؛ می پرد سوی آسمان خدا. چشم در چشم با ملکوت رهایی، تا سلامِ مرغکان بهشت می رود. و آن پایین سنگ است و سخت است و شب است. و آن پایین ایستاده او، همسان پدرش، همصدای پدرش:

ـ می گیرمت !

دستان برگ چه ضعیف اند، تاب او را ندارند و پاره می شوند و دختر پایین کشیده می شود. نمی خواهد و اما کشیده می شود. و چشمان اشک آلود درخت ، در خونابه ناچاری غرق است. میافتد و می نشیند. بازهمان درد، همان سوختن. نشانده شده است روی فرش کهن. روی چشمان نور، چادر انداخته اند و اما کلکین ها با لرزشی شیشه یی، نور را داخل اتاق می فرستند. نور به بوسه  پاهایش آمده و پیراهنی گلدار بزرگ، روی زانوانش خوابیده است. همان صدا، صدای خشم و شکست:

ـ خلاص کنید، می بریش !

پرده، چشمان آفتاب را می بندد و نور از روی پاهایش رفته است. پیراهنش را می پوشانند ، گلدار و بزرگ. پر از گل و همه رنگ. دختر بیرنگ است و بوی هیچ گلی به مهمانی بوستان شبابش نیامده است. گل ها روی دامن دختر، با هیچ بویی؛ همه رنگ بر بدن دختر، هیچ رنگی در تاریکنای زیست. خواب است یا بیدار؟ زنده هست؟ نمی داند، بر می خیزد و میایستد و پس می نشیند. بی همه است و با درد است ومی خواهد بپرد روی دستانی درخت، برود بالا روی عرش طراوت. می خواهد اندوهش را بگرید روی چشمان آسمان و می گیرید. کسی اشکش را می زداید و نور به بوسه پاهایش می آید. همان صدا، همان خشم وشکست:

ـ خلاص شوین !

و نور، بوسه پاهایش را با سر انگشت سوی آفتاب میفرستد. پرده ، روی کلکین، روی چشمِ آفتاب و لرزش شیشه یی کودکان نور روی زانوان دختر. او را بر می خیزانند که بر می خیزد و می برندش بیرون. اما زود داخلش می کنند در اتاقی دیگر. ساز است و دایره. شب را می سرایند در تمسخری جانب روز. او را چرا اینجا آورده اند؟ نشسته است مات و گل های دامن ها چه بیرنگ اند و این سبز های پیراهن… یاد طراوت سبزِ درخت و برگ، دردناک، در دشت سرش می دود. چیزی درون سینه اش گیر کرده و اشتیاق گریه، چشمانش را می سوزاند. این آواز زنان که غمنامه  او را فاش می کند؛ چه پر درد و غریب است.

ـ پرده کنید شاهدا آمده اند !

پرده گرفته اند، مگر نگرفته اند؟ پس کجاست آفتاب، کجاست آسمان خدا؟ مگر آن کودک نور که به بوسه  پایش آمده بود؛ از لای پرده نگریخته بود؟

ـ  پرده گرفتن !

آفتاب برای کی میتابی در شبستانی که گرفتن نامت ممنوع است؟ ترا پرده گرفته اند!

ـ قبولش داری؟

از او می پرسند؟ نه از او نپرسیده اند، هیچگاهی از او نپرسیده اند. کسی با او و او با کسی سخنی نگفته که تا چیزی باشد تا پرسیده شود. و او پرسش دارد و گفته های از جنس فریاد. پرسش هایش روی لبانش خوابیده اند وسینه ای پر از پرخاش و خشم، خودش را خورده و دور گلویش گره زده است. اجازت پرسش اما نداشته است. آسمان را قصه کرده بود و خدا را تا انتهای ناتوانی روی سجاده  دعا گریسته بود. با اشک هایش خوابیده بود و آنوقت بالای شاخچه ها رفته بود تا خدایش را صدا زند. آه که آن خواب سبز سبزه ها چه کوتاه بودند و درد دوامدار او چه دراز.

 ـ قبول داره  !

و قبول کرده بود که زنده گی زندانی است با دریچه تنگ رو در رو با سراب. قبول کرده بود که از آن زنده گی باید گریخت تا بالای شاخه ها رفت، که تا برگ با برگ درخت ، بودن را فریاد کرد و خدا را. رفته بود و از زنده گی همین را داشت: خاطره سبز یک خواب.

می خواست برود به سرزمین همان خواب آبی. همانجا بماند و برنگردد، همانجا بمیرد و دق دلش را در تار، تار رها یله کند. می خواست رها از درد و کوب تا خود شفافیت صاف خدا رود، تا عرش عشق و برگ.

و این صدای غریب زنان، چه طعنه زنان او را به گریه می اندازد. برخواست که برخواستند و دو باره او را سر جایش نشاندند. تسلای باد و شوخی دستان او با گیسوانش چه دور است، نیست. برخواست و ننشست، رهایش کردند که برآمد. به حویلی شد و به بام نظر کرد. از آنجا می توانست به برگ و درخت بنگرد، از آنجا می توانست به آنها پیام بدهد؛ از آنجا می توانست از آنها وداع کند.

به کنج حویلی دوید. آنجا زیر سه دیوار پوسیده چند بوجی بود و چند قطی آهنی. یکی آنرا برداشت و بازش کرد. بوی پترول روی گل های دامنش دوید. تازه عروس آنرا روی سرش ریخت که تا پاهایش ، بوسه گاه  نور، آبشار شد. قطرات هنوز به فریاد زمین نرسیده بودند که آتش گوگرد باغ  انگشتانش را سوختاند. این دریای آتش چه داغ است، ندانسته بود که این درد بیکران سوختن، وجودش را تا عمق فریاد و درد می برد. چیغ زنان برآمد و به طرف بام دوید. این اشک هایش چقدر کم اند، نه هیچ نیستند و دریای آتش گل ها و برگ ها را چه هولناک تباه می کند. زنان از عقبش می دوند و آبشار آتش روی بام رسیده بود. دختر دیگر نیست، برگ در دستان هیولای داغ؛ گل بر بستر آتش که سوخته و کباب شده است. چیغی نیست و ناله دلخراش ازسینه درخت. تمامِ قوت سوختن روی روح دختر. جهان سوخته و آفتاب بیتاب فروزان روی بام. او از لای تنگ چشمانش به دور ها نگریست، درخت و برگ کجاست؟ باد چرا نیست تا آبشار موهایش را روی دستان هوا بگذارد. هوای برگ و درخت را داشت و هوای پرواز سوی ملکوت آسمان.

اما این تنور داغِ آتش، برگ و درخت را می سوزاند. باد دیگر نیست و برگ ها بوی گوشت سوخته می دهند. اگر بالای شاخه ها برود، شاید طراوتی باشد ، شاید کودک شوخِ باد آنجا رفته باشد. شاید با برگ و درخت در آن بالا بازیگوشی دارد و آبشار زلفانش را از خاطر برده باشد. او هم باید آنجا برود ، آن بالا، لای شاخه ها، روی پوست  درخت. این جا آتش است؛ سوختن است و برگ ها بوی خون می دهند. باید آنجا برود ، روی حریر بازی باد و برگ؛ روی طراوت رهایی. و رفت. پایش از لبه  بام خطا خورد و چشمان سوخته اش آن دورها، برگ و درخت را می پالید که سقف حویلی را آتش پرکرد. آن سوخته بین دامن های پر گل افتاد. گل های روی دامن سیاه شده بود ، آسمان خالی بود و برگی گریان به سوی کفن زمین می رفت./

 

بامـداد ـ فرهنگی و اجتماعی ـ ۱/ ۱۷ـ ۱۲۰۹