بی پنـاهـی!
پاداش کدام گناهی
یا بی گناهی،
که طنین اندازت
در ژرفنای روح ،
رشته آلام می تند.
و دیباچه بلا فصل
کدام موج مختنق و دلگیری،
در فراسوی گمان، و
امید برانداز تر از
جرم یک گناه بزرگ ، که
از خشونت دوزخ
اخبار می کند.
بی پناهی!
استوای کدام فصل تظلمی، که
شاخه های ،
هنوز سرسبز باور را،
در اسکوی بی هوده گی ها
صاعقه باران می کند.
( کریم حقوق )
***
و گــذر خــواهیـم کـــرد...
ما به هنگام و یا بی هنگام
همه از ورطه این فصل تباه.
فصل فریاد خموشانه خاک
از نه زایی باران خشک
کان
در گذرگاه یک صبح بهاری امید،
میوه تلخ به کام دل پر درد آورد.
و گذر خواهیم کرد
ما از اقلیم نگونسار «یاسای» ستم
کاتش نفرت دیرپای آن
زنده گی را کفن می پوشید،
کانچنان
که عزازییل هم از وحشت آن
سر به زانوی تحیر مگذاشت.
و نه افسوس،کنون
در آیینه آب گذران می بینم
جفرافیای فصل های تباه شده و
هندسه وحشت عمر گذشته را
در آژنگ سیما.
اما هر گز ناوقت نیست،اگر
صبح امید را
نه از هراس مرگ،
که حضورش تایید ناگزیر تسلیم است،
بل
در پهنای غوغای دیرینه تا هنوز
باز فریاد می کنم.
( کریم حقوق )
شعر دربامداد ـ ۲ /۱۷ ـ ۲۹۰۷